باز هم قلبی به پایم افتاد باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیرو دار یک نبرد عشقه من در قلبی سردی چیره شد
بردوچشمش دیده می دوزم به ناز خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود بگذرد از جان و مال و آبرو
او شراب بوسه می خواهد زمن من چه گویم قلب پرامیدرا
او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او تا فدا سازم وجود خویش را
او تن می خواهد از من اتشین تا بسوزاند در او تشویش را
او به من می گوید ای آغوش گرم مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا بگذر از من من تورا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید عاقبت بشکست وکس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای ای دریغا کس به آوازش نخواند
|